رویا رستمی و عاشقانه هایش

ساخت وبلاگ

مانده بود این همه با اعتماد به نفس از می پرسید، واقعا آشپزی هم بلد بود؟-هرچی، زیادم مهم نیست.سارا پشت چشمی برایش نازک کرد.-باشه.صدای بوق دستگاه روی میز دامون را به آن سمت کشاند.سارا هم به سراغ یخچال رفت.اگر هنرنماییش را نشان نمی داد سارا نبود.یک بسته گوشت بیرون آورد.باید نگاه می کرد چه چیزهایی درون یخچال و کابینت پیدا می کرد.از دیدن یخچال پر متعجب شد.انگار حسابی به شکمشان می رسیدند.چه بهتر!کار او راحت تر می شد.فورا دست به کار شد.بوی پیاز داغ که درون خانه پیچید نگاه دامون به سمتش آمد.لبخند کمرنگی زد.از همان جا پشت سیستم نگاهش کرد.صدای بوق ها فقط هشدار ورود به خانه ای بود که زیر نظر داشتند.دوقلوهای روسی وارد خانه شده بودند.باید حتما در مورد این دوقلوها هم با سارا حرف می زد.عاشق بوی پیاز داغ بود.و البته زنی که با تمام جسور بودنش حالا درون آشپزخانه تاب می خورد.دامن سارافون آبی رنگش در پچ و تاب تنش مدام تکان می خورد."گفته بودم تو باشی جان می دهد هوا دو نفره شود؟من چتر ببندم...تو مو رها کنی...بلند بخندی و با دست هایت دعوتم کنی به حجم خیس تنت؟هی دختر...دودو تا چهارتاهایت را بگذار لب کوزه...من برای به دست آوردنت زیر این باران نقشه ها کشیدم...گم نشو که رهایت نمی کنم."بوی ادویه که پیچید سارا فورا خودش را کنار کشید و چند بار عطسه کرد.لبخند زد.چقدر این دختر را می خواست.نمک به جانش می ریخت پدر سوخته ی بانمک!یک روز آتش می شد و می سوزاند...یک روز آب و آنقدر آرامش ته دلت می ریخت...هیچ وقت نمی فهمید وارد این پرونده بشود دم به تله می دهد.دم به تله ی دختر لجوجی که تکه ای از جانش شده بود.صدایش را می شنید: این سیب زمینی ها کو؟حرف نزد.فقط محو دیدنش بود.کاش بلند می شد.آنقدر نزدیک و بیخ جانش می ایست رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 43 تاريخ : سه شنبه 13 دی 1401 ساعت: 3:36